یه سنگ کافیه برای شکستن شیشه
یه حرف کافیه برای شکستن دل
یه ثانیه کافیه برای عاشق شدن
یه دوست مثل تو کافیه برای یه عمر
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی در
دفتر خاطراتش خورشید را سیاه کشید
تا پدرکارگرش زیرنور آفتاب نسوزد
درخلوت من نگاه سبزت جاریست این قسمت
بی تو بودن اجباریست افسوس نمی شود
کنارت باشم ای دوست تمام لحظه ها تکراریست
درحضور خارها هم می شود یک یاس بود
درهیاهویمترسگها پرازاحساس بود می شود
حتی برای شادی ژروانه ها شیشه های مات
یک متروکه را الماس بود
بخشندگی را ازگل بیاموز زیرا حتی کفشی را
که لگدمالش کرده نیز خوشبو می کند
ای دل دیگه بال وپرنداری،داری
پیرمی شی وخبر نداری
خیلی سخته ساعت ها تو خیالت باهاش
حرف بزنی ولی وقت دیدیش فقط
بهش بگی سلام